در جهنم بیداری پیراهن سیاهی ست که شب را به سوگواری تنی می برد تا تمام درد در بطن تنهایی گریه کند …. در آینه زنی ست که صبورانه شکل پیری را در انزوای خاطره ها پنهان می کند … دریا چشمان تو بود که خروشان از هر چیزی تلاطم داشت میان جزر و […]
در جهنم بیداری
پیراهن سیاهی ست
که شب را
به سوگواری تنی می برد
تا تمام درد در بطن تنهایی گریه کند ….
در آینه
زنی ست که صبورانه
شکل پیری را
در انزوای خاطره ها پنهان می کند …
دریا
چشمان تو بود
که خروشان از هر چیزی
تلاطم داشت میان جزر و مد خیال ام….
بسان پرنده ای
در آینه ها
پرواز را از یاد بردیم…
در سیال ترین تردید
بر هوش شب وصله که می زنی
در خواهشی گُنگ تفسیر می شوم
تا دست هایم پرنده ای باشد
که در خیال ات ، فکرم را پرواز بدهی…
در پناه باد
پیراهنی که تکان می خورد
قامتی پیدا نمی شود
این برگ هاست
که خاکستر پاییز را
میانِ یک مشت خاطره
می ریزد در تن ها ….
دیدگاهتان را بنویسید